
1) با خودش عهد كرده بود تا نیروى دشمن در خاك ایران است برنگردد تهران. نه مجلس مى رفت، نه شوراى عالى دفاع.
یك روز از تهران زنگ زدند. حاج احمد آقا بود. گفت «به دكتر بگو بیا تهران.» گفت «عهد كرده با خودش، نمى آد.»
گفت «نه بیاد. امام دلش براى دكتر تنگ شده.»
بهش گفتم. گفت «چشم. همین فردا مى ریم.»
۲) گفتم «دكتر، شما هرچى دستور مى دى، هرچى سفارش مى كنى، جلوى شما مى گن چشم، بعد هم انگار نه انگار. هنوز تسویه اى ما رو ندادن. ستاد رفته زیر سؤال. مى گن شما سلاح گم كرده ین...» همان قدر كه من عصبانى بودم، او آرام بود.
گفت «عزیزجان، دل خور نباش. زمانه ى نابه سامانیه. مگه نمى گفتن چمران تل زعتر را لو داده؟ حالا بذار بگن حسین مقدم هم سلاح گم كرده. دل خور نشو عزیز.»
۳) دكتر آر.پى.جى مى خواست، نمى دادند. مى گفتند دستور از بنى صدر لازم است. تلفن كرده بود به مسئول توپ خانه. آن جا هم همان آش و همان كاسه. طرف پاى تلفن نمى دید دكتر از عصبانیت قرمز شده. فقط مى شنید كه «برو آن جا آر.پى.جى بگیر. ندادند به زور بگیر. برو عزیز جان.»
۴) از اهواز راه افتادیم؛ دو تا لندرور. قبل از سه راهى ماشین اول را زدند. یك خمپاره هم سقف ماشین ما را سوراخ كرد و آمد تو، ولى به كسى نخورد، همه پریدیم پایین، سنگر بگیریم.
دكتر آخر از همه آمد. یك گُل دستش بود. مثل نوزاد گرفته بود بغلش. گفت «كنار جاده دیدمش. خوشگله؟»
۵) اوایل كه آمده بود لبنان، بعضى كلمه هاى عربى را درست نمى گفت. یك بار سر كلاس كلمه اى را غلط گفته بود. همه ى بچه ها همان جور غلط مى گفتند. مى دانستند و غلط مى گفتند.
امام موسى مى گفت «دكتر چمران یك عربى جدید توى این مدرسه درست كرد!