خاطره ای خواندنی از شهید علی حسینی
با این که ما خودمان به پول آدامس فروشی نیاز داشتیم، ولی گاهی اوقات علی اجازه
نمیداد من یا خودش فروش کنیم. وقتی میدید بچهای از خودش فقیرتر است و وضع و حالش
از ما بدتر است، او را جلو میفرستاد و میگفت:«تو برو و تو اون ماشین، آدامس و
شکلاتت را بفروش!» خودش کنار میایستاد و نگاه میکرد. من از این کار علی خیلی خوشم
میآمد. با این که علی آن موقع شاید کلاس دوم یا سوم ابتدایی بود، من همه کارهایش
را بیبرو برگرد قبول داشتم. میدانستم درست عمل میکند.منبع: سایت صبح